این روزا بیشتر از هر موقعى نیاز دارم یه نفر که باورم کنه یه نفر که خود خودش باشه به یه نفر که واقعا بدونم دوستم داره 

به هیچ احدى اعتماد ندارم احساس میکنم همه دارن بهم دروغ میگن همه دارن وانمود میکنن از اینکه کنارمن خوشحالن یا بهتره بگن راضین 

یه عالمه حس ناب و خوشالى تو وجودم داره وول میخوره اما چه فایده که ثانیه به ثانیه ادما دارن این حس رو ازم میگیرن 

ثانیه به ثانیه ابى اسمونى درونم با ته مایى از نارنجى و سبز داره خودشو میده به سیاهى مطلق 

نگاه کردن به ادم ها نگاه کردن به روند زندگیشون رو دوست دارم اما همون ندرت زمانى که بیرون خونم که شامل میشه از مسیر کتاب خونه تا خونه خیلى خیلى کم ادم هایى رو میبینم که خوشالن یا دارن از ته دل میخندن و کسایى هم که از ته دل میخندن اونقدرى بچه هستند که دلشون جایى رو براى سیاهى نداشته باشه

نمیدونم کار درستیه ذوق کردن براى تولدى که یک ماه و خورده اى دیگست و همه سال گند خورده بهش یا نه  

این عکس پایین هم وقتى منتظر مامانم بودم توى پارک کنار کتاب خونه دوربین گوشیم همینجورى شروع کرده بود براى خودش عکس گرفتن و اینم جزو همون عکس هایى که گوشیم خودش گرفته :/

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهیدان ناصر و مظاهر خلیلیان سایت فروش عناب و حبه عناب Teresa خانم عینکی دیــدگـاه Regina ما مَردم ( We are people ) Alicia آسان بار